بسم الله
باید بیشتر بروم آرایشگاه.
همان آرایشگاه آرامی که بزرگ و تمیز است و تا بنشینم کسی نمیپرسد چرا هایلایت نمیکنی؟ چندتا بچه داری و اصلا بهت نمیاد یا میاد. شوهرت این رنگی یا این مدلی دوست داره یا نداره و بحث درباره اصول همسرداری و احتمالا خانواده همسر و وفاداری و ... .
فقط توضیحی که باید بدهم میدهم و مینشینم به تماشای خودم.
حتی لازم نیست موسیقی تحمیلی دیجی سالن را با صدای خیلی بلند بشنوم.
امروز کلی هم کتاب خواندم! و کسی نپرسید که درس میخوانی؟ معلمی؟ نویسندهای؟ و ...
باید بیشتر از این به آرایشگاه بروم.
بگذارم کس دیگری موهایم را شانه کند، یکطور خوبی خیس کند و تقسیم کند و بعد قیچیاش را بگذارد و ببرد!
و من خیال کنم کدام سهم خاطرات مرا قیچی کرد؟ و یواشکی آن بخشی که روی پایم افتاده بردارم و لای کتابم بگذارم. بعد بخش دلانگیز سشوار و تماشای آن دیگری در آینه!
و بعد چهره دیگرم را به خانه ببرم.
باید تا همه من تمام نشده در مدلهای بیشتری تماشایش کنم. مدلی که خودم دوست دارم، نه مدلهایی که دیگران زیبا میدانند و حتی زیبا هم نمیدانند.
پ.ن. از کِی قرار شد ما که حجاب را انتخاب کردیم از بدنمان ننویسیم؟ ما موضوع مهم زیستنمان را نادیده گرفتیم. دردهایمان را. شباهتهایمان را. شادیهایمان را. زخمهایمان را. خودمان را. و پنهان ماندیم پشت بیواژگی! بعد زیاد شدند روایتهایی که ما نبودیم. و کتابها و داستانهایی نماینده ما شدند و جایزه گرفتند و نگرفتند، مطرح شدند و یا حاشیه ساختند، به چاپ چندم رسیدند و موضوع پایاننامهها شدند که زن بودند اما شبیه ما نبودند. رضایت و نارضایتی ما علیرغم شباهتهایمان با هم فرق داشت، چون سبک زندگیمان فرق داشت. و ما نخواستیم خودمان را روایت کنیم، مگر در لفافه. گاهی اشارهای کردم و کسانی نوشتند ننویس، نگو، آدمها تخیل میکنند. و چون من و ما ننوشتیم آنها هیچوقت نفهمیدند که مثلا همین خون، با هر عنصری یک ترکیب متفاوتی میدهد. نفهمیدند که سقط یعنی چی. نفهمیدند که قوانین گاه بیرحم مراجع که معمولا از مشکلات و مسایل ما یک تا چند دهه عقب بود چه زجیر مقدسی است که بر جان میکشیدیم. نفهمیدند که چه چیز ما را شاد میکند، شاید یک ساعت نگهداری از بچه در طول هفته و نشنیدن صدای همان معجزهای که بی او حتی نمیتوانیم یک روز زندگی کنیم. تخیل آن دیگری اینقدر قوی نبود که اینها را بدون آنکه بنویسیم بفهمد. و بنویسیم که اگر سیاستگذاری و برنامهریزیهای برخی مردان ما را از پا در نیاورد، خودمان زنها میتوانیم همدیگر را تکه و پاره کنیم. ما شاید در یک فضای مقدس زندگی میکنیم . و چراغها را ما خاموش میکنیم.
پ.ن. یک روز باید هزینه مقدس نبودن را بدهم و بنویسم. نه فقط در آنهمه دفتری که کسی قرار نیست بخواند. یک روز باید بنویسم و پاک نکنم. یک روز باید بنویسیم و سهم خودمان را از زنهای خسته و ناامید و فریب خورده و سرکوب شده کتابها بگیریم. بعد وقت اذان صبح هنوز چادر نماز در نیاورده آستر پرده را کنار بزنیم و به پرندگانی که قبل ما بیدار شدهاند سلام کنیم. یک روز باید سهم خودمان را از روز، از زندگی، از ادبیات پس بگیریم.
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 96