تاب آوری

ساخت وبلاگ

 

وقتی گفتیم قرار است برویم یک سری مغازه که اسم‌شان املاک است، و شاید بخواهیم خانه‌مان را عوض کنیم، به شدت گریه کرد و گفت که همین خانه را دوست دارد. قانعش کردیم که همه وسایل‌مان را می‌بریم، گفت حتی اگر فرش‌هایمان را هم ببریم نمی‌توانیم مهربانی را که این سال‌ها از ما روی زمین ریخته و جمعش هم نمی‌توان کرد با خودمان ببریم!

گفتم در خانه جدید دوباره مهربانی می‌کنیم!

لباس پوشید.

اولین املاک روی صندلی چرخان نشست و برای خودش چرخ خورد. املاک دوم حوصله‌اش سر رفت و بستنی یخی خواست. املاک سوم تشنه شده بود و آب خنک می‌خواست. املاک چهارم را پیاده‌اش نکردیم و من رفتم. املاک بعدی خوب بود. املاک بعدی چیپس می‌خواست. و املاک آخر دیگر نمی‌توانست تحمل کند.

و من میان آن‌همه سوالی که درباره هر فایل پیشنهادی داشتم، فکر می‌کردم چه بلایی سر تاب‌آوری این بچه آمده؟

که یادم آمد صبح زود بیدار شده و خوابش می‌آید و بیشتر شب‌ها این موقع شام می‌خورد و تازه دارد کاری را می‌کند که دلخواهش نیست. آن شب را به شادی تمام کردیم.

دیشب که چند خانه دیدیم و برگشتیم فکر کردم آن‌که باید روی تاب‌آوری‌آش کار کند خود من هستم!

که همان اول بعد از دیدن اولین خانه و پیرمردی که بچه‌هایش همه مهاجرت کرده بودند بغض به گلویم فشار می‌آورد. کتاب‌خانه هنوز گوشه اتاق  بود و کتاب‌هایش هم. و دو صندلی ننویی قشنگ که لابد خاطرات خوبی بود که جا مانده بود.

و خانه بعدی ته کوچه‌ای بود که در مدرسه پسرانه‌ای به آن باز می‌شد و پنجره‌ها هم به حیاط همان دبیرستان. و کوچه هم کمی بالاتر از دانشکده پزشکی دانشگاه آزاد. سعی کردم خوش‌بین باشم. از آن‌همه گلدانی که خانم صاحب‌خانه در راهرو چیده بود دلگرم شوم و پله‌های بلند را بالا بروم.

در که باز شد چند بادکنک کم باد رها شده دست تکان دادند. و بنر بزرگ جلوی شیشه تولد رضا را تبریک می‌گفت. حالم خوب نبود. اتاق‌ها را دیدیم. موکت‌هایی که چند لک خاطره داشت از آدم‌هایی که اینجا زندگی کرده بودند و آیینه بزرگی که جا مانده بود.

خانه بعدی را می‌توانستم گریه کنم! حتی اگر حیاط بزرگی داشت یا پنجره‌هایش رو به شالیزارها و دریا هم باز می‌شد نمی‌توانستم یک ساعت در آن بمانم.

حالا دیگر از آن خیابان دوست داشتنی، فقط ماشین‌مان را می‌خواستم.

باید امشب هم خوش تمام می‌شد. بستنی قیفی خانه مامان‌جون خریدیم و ماهی قرمز.

بقیه را من پیاده نشدم. دفتر یادداشتم را در آوردم و نقطه بازی کردیم.

برای پسر شش سال نشده بازی جالبی بود.

او داشت تاب می‌آورد. و من هم!

و دلم می‌خواست نقطه‌ها را یک‌طوری به هم وصل کنم که یک خانه از وسطش در بیاید.

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:54