عزیزجون هیچ چیز را دور نمیانداخت.
عزیزجون مادر پدربزرگ مادریام بود که من تا حدود ۱۲ سالگی فرصت داشتم در ذهنم از ایشان عکس بگیرم و ثبتشان کنم.
حساسیت خاصی روی اسراف داشتند و فوقالعاده خلاق و هنرمند بودند.
تا همان آخرهای زندگیشان در همان خیابان شهدا و طبقه بالای خانه آقاجون، که ما هم سه سالی همانجا زندگی کردیم، دار قالی داشت. دستگاه تریکوبافی، چون احساس میکردند وقت زیاد دارد و افرادی هستند که سرمای زمستان برایشان طولانیتر میگذرد. کتابخانهای پر و پیمان، با اینکه بعد از تولد من نهضت رفته بود و باسواد شده بود. چرخ خیاطیاش که خیلی کارها میکرد. و سجادهاش که همیشه پهن بود. و من که تا صد شمردن هم آرزویم بود، همیشه دلم میخواست یک شب قدر کنارش باشم تا ببینم واقعا هزار رکعت نماز میخواند؟
از عزیزجون نوشتن، که اصلا اسمش خورشید بود، روزها میتوانم بنویسم. اما موضوع این یادداشت قوطی دکمههای ایشان است.
لباسها بعد از فرسوده شدنشان، آنقدر که دیگر قادر به رفو شدن نبودند، به چیزهای دیگری تبدیل میشدند. اصلا پارچهها همیشه در خانواده ما مقدس بودند!
و یکی از مهمترین بخشهای لباسها دکمهها بودند که قبل از تبدیل شدن به وسیله بهدردبخور دیگری از لباس جدا میشدند و در یک نخ ردیف میشدند تا جای دیگری به کار آیند.
من الان دو سری از آن دکمهها را دارم. و هربار که میخواهم روی پارچهای بدوزم تا لباس شود، فکر میکنم نه! این پارچه هم برای این دکمههای شگفت باارزش نیست!
برای من این رسم خوشایند در تکههای پارچه ماند. هروقت چیزی دوختم/دوختیم تکههای باقیمانده را تا کردم و در یک جعبه گذاشتم. چادر نمازیها، پیراهن جشن عبادت متین، باقیمانده ملحفه کریر یوسف، لباسی که عقد فلانی دوختم و پوشیدم، مانتویی که تابستان ۹۵ دوختم، تکهای که از لباس خیاط دوخت در آوردم و مدلش را تغییر دادم، سارافون بارداریام، باقیمانده رومیزی که برای میز صبحانه دوختم. و از همه مهتر پارچههایی که هدیه گرفتهام!
این پارچهها را مثل گنج تا خانه مامان حمل میکنم و دوباره بر میگردانم. آنجا طرح میدهیم. کوسن میدوزیم و تازگیها عروسک تیلدا و طبیعتا پارچههایی از چمدان کم و با دوخت و دوزهای مادر و دختر و خواهری پارچههایی به آن اضافه میشود.
چمدان هم برای سفر حج مامانی و آقاجون است که تا همان اواخر عمر هردویشان خاطرات آن سفر همراه حاج آقای ضیاآبادی را بارها و بارها شنیده بودم و عجیب یاد سفر خسی در میقات جلال افتاده بودم.
چرا اینها را نوشتم؟
دیروز سالگرد سفر دوباره مامانی بود. شد پانزده سال! و از عمر آن غم برای من یک سال هم نمیگذرد. هنوز همانقدر فضای بزرگی در قلبم تیر میکشد و وقتی باور میکند که همه چیز تمام شده، بخشهاییش فرو میریزد.
اما برای من این نخ رابطه پاره نشد. نمیدانم جغرافیای این دنیا و دنیایی که مامانی در آن زندگی میکند چطوری است. حتی گوگل هم نمیتواند نشانش دهد و فاصلهمان را تخمین بزند. فقط میدانم هنوز یک سر نخ قرمز دست من است و سر دیگرش دست مامانی.
راحت در خوابهایم میآید و میرود. و خیالم را راحت میکند که هست. هنوز هست. نمیدانم که چه روزی و با چه حادثه خوشایند یا ناخوشایندی سر نخ از دست من، و نه از دست او، رها میشود. اما امید دارم که رها نشود و من یک روز که وقت سفرم رسید نخ را دور دستم بپیچانم و بپیچانم و یک کلاف هرچقدر بزرگ درست کنم و به دستان و آغوش او برسم.
گوگل و نه هیچ کس دیگری درباره آن روز چیزی نمیداند. و من هم.
در آشپزخانه بزرگ خانه شهدا که پاسیو نازنینی با حوض سه طبقه داشت، رب میپخت و اصرار داشت که در ظرف شیشهای بریزد. من را که زیاد آنجا بودم روی سنگ مرمر کابینتهای سبز میگذاشت و از شیشه بزرگ رب در یک نعلبکی برایم رب میریخت و اجازه میداد با انگشت بخورم.
طعم رب همیشه مرا چهارساله میکند و مینشاند روی همان سنگ خنک مرمر.
حالا همان شیشه رب که گاهی در آن سیرترشی هم عمل آمده، مال من است.
تا خالی میشود با یوسف پر از گندمش میکنیم و هر صبح به اسم برای شادی عزیزانمان که مدتها است رفتهاند و سفر دیگری را شروع کردهاند روی تراس آشپزخانه میریزیم. مامانی، آقاجون، آن یکی آقاجون، بیبیجون، و ... همه آنهایی که کسی را ندارند تا برایشان گندم بریزند.
و تا بشود نمیگذاریم ظرف خالی بماند.
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 94