معماری همیشه برایم مهم بوده و نتوانستهام نسبت به آن بیتفاوت باشم.
هیجان پایین رفتن از پلههای بلند آشپزخانه خانمجون وقتی هنوز چشمهایم به تاریکی عادت نکرده بود، گذر کاروان اسیران از هشتدری با نوای امشب شهادتنامه عشاق امضا میشود، تا پاسخ زنان و کودکان سیاهپوش کاروان در پنجدری با نوای فردا به خون پاکشان این دشت غوغا می شود، و وقتی ما با شمعهای نیم سوخته رسیده بودیم به حیاط، گلی گم کردهام میجویم او را پیچیده بود در یاس باغچه گوشواره راست حیاط و به هر گل می رسم می بویم او را در شاخههای شمشاد گوشواره چپ باغچه خانه کرده بود.
اتاق عزیزجون روی پشت بام که هیچ کم نداشت و همیشه سبزی خوردنش به راه بود.
معماری پیچیده خانه عموی مامان با گچبریها و آیینه کاریها که مرا مسخ میکرد و آخر روضه میرساند به ای اهل حرم سید و سالار نیامد و مجمعههای بزرگی که دست میگرفتیم و غذا پخش میکردیم.
پاسیوی خانه آقاجون که با حوض سه طبقه طراحی شده بود و این شانس را داشتم تا خودم سه سال آنجا زندگی کنم، و ده روز محرم یا صفر خورشید با السلام علیک با ابا عبد الله از پنجرههای رنگیاش بتابد.
و همه خانههای شهر.
اما علاقه من همیشه به جامعه و بخش فرهنگ بیشتر از ریاضی و هندسه و رقم و عدد بود. این بود که سر از جامعه شناسی در آوردم و نه از معماری.
حالا که مطالعه کتاب معماری شادمانی آلن دوباتن قرین شده با چالش خانه که میمانیم یا به خانه تازهای میرویم، حواسم بیشتر جمع همه خانههایی است که میبیبنیم. خانههای کهنه و نو، خانههایی با تزیینات و تمرکز بر معماری زنانه یا مردانه، خانههای تجملی و خانههای فروتن و معمولی.
دلم میخواهد شماره تماس صاحبان خانههای رها شدهای که دوستشان دارم را بگیرم و بگویم که ما میتوانیم پیش از آنکه لودر سینه خانه زیبایت را از هم بدرد و قلبش را بیرون بکشد و هر تکهاش را به نخالههای حاشیه تهران اضافه کند، یکبار دیگر پنجرههایش را رنگ کنیم. یاسش را هرس کنیم. سیب و گیلاسش را به بار بنشانیم. کاجش را خانه گنجشکان کنیم. ده روز صدای روضه را موسیقی هر اتاقش کنیم.
اما راستی او کجاست؟ در کدام خانه آرام است که تماس بگیرم؟ اصلا ایران است؟ که اگر هست اینهمه درخت خانهاش چرا دارد خشک میشود؟
وَرِ منصفم، وَرِ قضاوتگرم را فرا میخواند که خانه خودت را خانه کن!
اگر انتخابی که کردهای حداقل خواستههایت است، سقف رضایت و شادمانی را طور دیگری بالا ببر!
من اما نمیتوانم با چشمان بسته رانندگی کنم.
این سفر که از اصفهان بر میگشتیم، به خودم میگفتم تو آدم شجاعی نیستی! حتی ایدهای هم نداری. وگرنه زندگیات را از آن اقلیم میکشاندی به این اقلیم. اینجا که راحتتر میشود زندگی کرد و خانهای داشت که مطابق میل و خواسته توست. و کودکان شادتری تربیت کرد.
اما من میخواستم به بهای داشتن خانهای زیبا، دیدن هر روز آنهمه تاریخ، تماشای آنهمه طبیعت و گشودگی، بودن با خانوادهام را از دست بدهم؟ پیر شدن پدر و مادرم را نبینم؟ مثل یک مهمان به شهری که در آن دنیا آمدهام و خوب زندگی کردهام بیایم و بروم؟ و دیگر هیچکدام این دو شهر، شهرم نباشد؟
از گذراندن وقتم در فرودگاه و جاده و ترمینال خرسند خواهم بود؟
هر تماس بیموقعی دلم را خالی کند که باز مرگ منتظر تو نماند و عزیزی را از دست دادی!
و آنجا چه کاری برای من خواهد بود؟
کدام کتابخانه اینهمه کتاب دارد؟
انتخاب! انتخابهای ما، ما را میسازد. و میدانم که فردا از همین انتخابها سوال خواهم شد.
من سعی میکنم بهترین انتخابم را بکنم. تو اما مرا و ما را رها نکن!
این دنیا که خودم برای خودم ساختهام حتی برای من سی و پنج ساله هم امن نیست!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 103