خانه حیاط دار

ساخت وبلاگ

 

از سی کیلومتری کاشان که حسام روایت محمد عرب و مینا را در مجله ناداستان برایم تعریف کرد، از فکر آن خانه بیرون نمی‌آیم. مانده بودند بین زندگی در یک آپارتمان یا ساختن خانه خودشان. هر دو معمار بودند و خانه خودشان را ساخته بودند. جایی که پنجره‌اش رو به گنبد مسجد شیخ لطف‌الله باز می‌شد و به راحتی می‌توانستند بروند میدون و همه آبی میدان امام را قدم بزنند.

نه اینکه پنجره‌های خانه‌ای که به آن فکر می‌کنم رو به گنبد مسجد شیخ لطف الله و هیچ بنای تاریخی بی نظیری باز شود، نه. اما پنجره تمام اتاق‌هایش رو به یک حیاط کوچک با دیوارهای آجری باز می‌شود.

پانزده سال پیش برای سه سال در آن خانه زندگی می‌کردیم. درست در سال‌هایی که خانه باغ قلهک‌مان (که سهمی از آن برای ما بود) داشت تبدیل به آپارتمان پنج طبقه‌ هشت واحدی می‌شد و من تا آخر ساختش هروقت از آن کوچه گذشتم محکم چشم‌هایم را بستم که نعش بی‌جانش را نبینم. و درخت‌های خرمالو را که لابد شبانه تشییع کردند. سیب‌ها و گیلاس را.

طبقه پایین آن خانه هنوز خالی است. از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که خودم بروم و با صاحب آن خانه که زن مومنی است صحبت کنم. شاید راضی شد دوباره ما را مهمان اتفاق‌های خوش خانه‌اش کند.

بیشتر ساعت‌های دیشب داشتم وسایل را در آن خانه که بازسازی‌اش کرده بودیم می‌چیدیم. و آخرین تصویر در هر چیدمان یک فنجان چای بود در ظرف سفالی و رو به حیاط که آفتاب تابیده بود و یوسف داشت در باغچه برای خودش گنج پیدا می‌کرد.

نماز صبح را که خواندم شب را بریدم. روز شده بود. خوابم نبرد.

بقیه داستان را خواندم.

در گوگل خانه محمد عرب و مینا که اسمش را به نام دخترشان آبان گذاشته بودند. با سلیقه من جور نبود. اما آن‌ها تصمیم خودشان را گرفته بودند و حالا آبان‌شان به جای بازی در یک تراس فسقلی با یک لگن ماسه، در یک حیاط بزرگ می‌دوید.

زمان نمی‌گذشت.

مخزن اتو و آب‌پاشم را پر کردم و از کوه‌ رخت‌های از سفر برگشته کم کردم. صبحانه خوردیم. پسرها رفتند. ظرف آب فنچ‌ها را با پنج قطره بیشتر ویتامین آب کردم و برش سیب گذاشتم. دارند دوباره با رشته‌های پارچه‌ای که از عروسک‌های تیلدا برایشان گذاشته‌ام لانه‌شان را می‌سازند. ماه پیش چند تخم‌شان از لانه افتاد و یکی دوتا شکست و در کمال ناباوری یکی جوجه شد و آن هم بعد از سه روز مرد. حتما اینبار خانه بهتری می‌سازند.

یک ایمیل تازه دارم و چند فایل که مفصل وقت می‌خورد و فردا هم جلسه دارم. اما اصلا دلم نمی‌خواهد بازش کنم.

گلدان‌ها را آب دادم. همیشه آب دادن این حدود چهل گلدان خیلی طول می‌کشید. اینبار به اندازه اینکه تلفن را برداشته باشم و به زن میانسالی که آن طرف خط مریم را کار دارد بگویم اشتباه گرفته و خداحافظی کنم.

زمان نمی‌گذرد.

ملحفه‌ها و پتوی مسافرتی و چند تکه رخت را در ماشین رختشویی می‌ریزم و روشن می‌کنم. لنگری که نگذارد زودتر از موعد از خانه بیرون بروم.  

که اگر خانه نباشد، اگر خیلی زود بگوید نه و تمام. اگر بگوید ماه دیگر قرار است بولدوزر بیاید و خانه را از ریشه در آورد، اگر ... تا ظهر که یوسف را بردارم کجا بروم و چه کنم و چقدر خیره شوم به خانه‌ای که روزها در ذهنم حیاطش را گل‌کاری کرده‌ام و کابینت‌های آشپزخانه‌اش را رنگ کرده‌ام و اتاق بچه‌ها را قفسه زده‌ام شاید این اسباب بازی‌ها نظم بگیرد؟

فنجان چایم را چه کنم که دارد پشت پنجره سرد می‌شود؟

 

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:54