استیضاح تکنولوژی

ساخت وبلاگ

از صبح دارم فکر می کنم که تکنولوژی آدم را استیضاح می کند!

دارم رخت های روی بند را جمع می کنم و تا می کنم و کتاب ها را دسته می کنم تا در قفسه کتابخانه بگذارم که می گوید: هی! تو!

: با منی؟

: بله!

محل نمی گذارمش. دسته رخت ها را روی تخت می گذارم و به آشپزخانه می روم و تا دارم ظرف ها را جابجا می کنم میوه ها و مرغ را هم می شورم و مرتب در یخچال می گذارم.

یک برش خربزه و یک نارنگی و نصف موز می آورم برای پسر که دارد کارتون های محبوب پویایش را می بیند که دوباره خطابم می کند.

: هی! با توام!

 پیاز دارد سرخ می شود و حالا است که بویش در بیاید.

نگاهش می کنم که قربان رنگ سفیدت! صبح کارهای مهمم را کرده ام که! صبر داشته باش!

بروکلی ها که نیم پز می شود دارم در آشپزخانه ام که خوشبختانه اوپن نیست.

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این غریبه سر در کمند را

زمزمه می کنم.

حالا ناهار هم آماده است. پسر سرگرم بازی است و حاضر نیست به آشپزخانه بیاید. اذان نشده. و کافی است سرم را از آشپزخانه بیاورم که دوباره صدایم کند.

می کند.

می آیم و درش را می بندم به خیال اینکه فعلا کاریم ندارد.

کتاب شافاک عزیز را هم جایی می گذارم که نبینمش. اگرچه هرجا باشد سیگنال می فرستد که زود بیا! جهان دارد معماری می خواند و ستون های مسجدی در آناتولی کوتاهتر ساخته می شود. انگار که استاد سینان منتظر من است!

حرفش را هم نزن. از این کتاب تازه یک فصل و نیم باید بخوانم تا بدانم چیست. و آخر هفته همه چیز مثل قطار سریع السیر سرعت خواهد گرفت و من می مانم و تکلیف انجام نداده.

رشته های ماکارونی و قارچ و بروکلی و گوشت را با هم مخلوط می کنم و هنوز دارم زمزمه می کنم

بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت

اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست

نمی شود!

می روم و تنها کتابی که بابا اولش را برایم نوشتند بر می دارم و تا غذا سرد شود پیدایش می کنم.

آخ! چقدر قشنگ است!

تا غذایمان را بخوریم چند غزل دیگر می خوانیم. و هی می پرسد: منو می گه؟ منو می گه؟

بعد هم قصه و خواب و بقیه کارهایی که رفته اند روی لیست دیوار و یک طور دیگر خطابم می کنند.

خود درون آیینه را تیره تر می کنم و دلچسب تر.

انگار عطر گردوی تیره فسنجانی می پیچد در مشامم. این خوب است!

به های تازه را در سبد می گذارم و داوودی می گذارم در گلدان کوچکم و شمع روشن می کنم.

چای به دم می کنم و چوب دارچین می ریزم.

سفیدجان! دیگر صدایم نکن! ببین! مهمان دارم. خودم!

و یاد همه عزیزانی که دلم می خواست چند ده دقیقه روبرویم بودند. روی آن صندلی پلاستیکی پشت میز و سفره قلمکار.

نگاه کن! با یک شمع چه گرم شد هوا!

 و باقی اش را بی آهنگ می خوانم:

دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام

خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بماني كنار من

اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

حتم دارم که خورشید نیمه جان بین اینهمه باد خودش را به من رسانده. چشم هایش را بسته و دارد گوش می کند:

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب

بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند

خورشيد آرزوي مني ، گرم تر بتاب

 

 

برگشتم. آهنگ علیرضا قربانی را دانلود کرده ام. می نویسم و می شنوم و بیت هایی که نیست می خوانم.

تا شب چندبار دیگر برخواهم گشت. و تو از صدا کردن من خسته نمی شوی. و من هم .

انگار این روزها به جای همه که نیستند تو خطابم می کنم.

: با منی؟!

: بله! با توام!

 

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 21:58