آشفته بودم!
نشسته بر قایقی روی موجهای آرام دریا.
تکانهایی روی آب.
گاهی نسیم خنکی میوزید.
گاهی آفتاب میسوزاند.
گاهی حس عبور یک ماهی زیر قایق چوبی.
انگاری پیرمرد و دریا!
نوشتم و نوشتم. اما حرکت انگشتهایم کافی نبود. لبتابم را بستم و بلند شدم.
چادرم را سر کردم و رختهای روی بند را جمع کردم. باید فکری برای رفت و آمدهای بیدعوت این گربه کرد!
گلدانها را سامان دادم. بیرحمانه برگهای رو به زوال برخی را چیدم. و داشتم تصمیم میگرفتم که بنتقنسول را به خاطر مگسهای سفیدش در ایوان ورودی بگذارم.
بعد یک دستمال خشک و یک دستمال تر. برای همه لکههایی که به من خندیده بودند.
و حالا جاروبرقی که انگار تمام نمیشد.
تا سرگنجشیها توی دیگ قلقل کرد آشپزخانه را هم سامان دادم.
حالا یکی از مهرههای کمرم داد بقیه را در آورده بود و دستهایم درد گرفته بود. در انتقام گرفتن از خودم موفق شده بودم!
یوسف که خوابید کتاب خواندم. چرا باید این کتاب را که اینهمه دوستش نداشتم ادامه می دادم؟ گیرم که استیو تولتز نوشته بود و پیمان خاکسار ترجمه کرده بودم. بستمش.
من اینهمه خسته شده بودم و تلفن زنگ نخورده بود. اما آن حس زنانه نظافت خواه که راضی شده بود.
شب همه خستگیهایم را دلمه پیچیدم.
به ساحل رسیده بودم؟
همچنان آرامش قبل از طوفان بود؟
نمیدانم. فقط امیدوارم فردا روز بهتری باشد.
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 66