حالا که کار تازهای را شروع کردهام، همان کاری که از کودکی رویایش را بافتهام، میفهمم که مادری تمام وقت یکی از بزرگترین و سختترین شغلها است.
تمرین صبر کردن!
اینکه هر صبح که چشمهایت را باز می کنی تنها فرزند و همسرت را ببینی و گلدانها و همان وسایل همیشگی و دیگر کسی برای پروژهای سراغت را نگیرد و از همه چیز دور شوی و باز بتوانی با روی خوش برای پسرک کتاب بخوانی و نقاشی کنی و بازی درآوری و غذا بپزی و یکهو ببینی صمیمیترین رفیقت همین فسقلی سه سال و شش ماهه است . همین را میگویم که کار سادهای نیست مادر تمام وقت بودن.
امروز وقتی در راه کلاس سعی میکردم گواش زرد را از روی یکی از انگشتهایم و رنگ آبی را از روی یکی از ناخنهایم به هر ترتیبی بود پاک میکردم و با خودم میگفتم از زردچوبه که بهتر است به همینها فکر میکردم.
به اینکه در رزومهام بخش پر رنگی دارم به نام مادری.
حتی برای آخرین رزومهام دو عکس خانوادگی هم ضمیمه کردم.
انگار آنها باید میدانستند چقدر یوسف جای مهمی دارد در تک تک روزهایم.
و خدا دوستم دارد که محلی که قرار است چند ساعت در هفته را آنجا باشم داخل یک پارک است و نزدیک آن بستنی فروشی هست و کافهای که بتوانیم وقتی روی گاز غذایی نداریم چیزی بخوریم، گپ بزنیم و بخندیم.
دلم میخواست این کتاب را من نوشته بودم!
و به تو میگفتم بزرگترین شغلی که میشناسم مادری است پسرم!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 84