مهمانهایم رفتهاند.
همه جا تکههای جامانده کاغذ کادو عیدیها و هدیهها هست.
شمعهایی که تا آخر سوختهاند.
و خانهای که آرام آرام است جز صدای ماشین ظرفشویی که از صبح منتظر این لحظه بوده.
آشپزخانه را که مرتب میکنم چشمم به ساعت شما میافتد.
ظرفهای جا نشده را شستهاید. قوری را هم و قابلمهها را.
و آنقدر که ما گفتیم مامانی زود بیایید وگرنه تولد شروع نمیشه که یادتان رفته ساعتتان را بردارید.
حالا من مثل یک گنج آن را نگه میدارم تا ببینمتان.
کنار سیرها و نعناها که قرار است خشک شوند و دلم آب میشود برای دوباره دیدنتان.
چه نعمت بزرگی هستید مامان جان!
همه خستگی امروز به تماشای چندباره این لحظه میارزید!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 91