پنجم بهمن هم تمام شد. نصف روز آرام و نصف روز شلوغ!
نصف روز زرد ملایم و سبز روشن. نصف روز صورتی و بنفش و سفید.
امروز پسرها رفتند کتابخانه و مسجد و پارک و من چند ساعتی پشت لب تابم نشسته بودم. مدتها بود این زمان طولانی در خانه تنها نبودم. چقدر کار کردن در تنهایی و سکوت خوب پیش میرود!
وقتی قرار نیست یک پاراگراف را چندبار بخوانم و ویرایش کنم و در ویرایش نهایی ببینم یک جاهایی هم نوشتهام یوسف!
از یک سالی به بعد که خودم بزرگتر شدم و فهمیدم ما بزرگترها به جشن تولد شلوغ و پر از شوخی و شادی بیشتر از کودکان نیاز داریم، اصرار کردم که تولد بابا و مامان که در چند روز بهمن به فاصله هم اتفاق افتاده با هم برگزار شود.
وقتی قرار است سه نفری شمع فوت کنیم و کیک ببریم و هدیه بدهیم و هدیه بگیریم همه چیز خیلی بامزه میشود.
امشب تولد را چند روز زودتر گرفتیم که همه دور هم جمع باشیم و بچههای خواهر هم نگران مدرسه نباشند.
امشب چند ثانیه فرصت داشتم به آرزویم فکر کنم، و در همان چند ثانیه هم فکر کردم آرزوی مامان و بابا را میدانم! من هم داشتم به همان فکر میکردم. الهی آمین!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 87