امروز اول بهمن است و دستم به کار نمیرود.
سر میز صبحانه سایت رجا را باز کردم و نگاهی به قطارها و ساعت حرکت و زمان مسیر انداختم. انگار هر صبح فرق کرده باشد. و بعد بلیطهای لحظه آخری و خب بعد گزارشم را باز کردم که مقداری از آن را پیش ببرم و انشاالله تا آخر هفته تحویل دهم و رها شوم از این فاز طولانی پروژهای که با رضایت قبول کردهام.
امروز اول بهمن است و دستم به کار نمیرود.
بیرون اتاق یک ماشین لباسشویی منتظر من است و آشپزخانهای که هنوز بعضی ظرفهای مهمانی نگاهم میکنند که اگر خودمان پا داشتیم میرفتیم سر جایمان!
برای ناهار مرغ پرتقالی درست کنم. اما هوای قابلمه و آبمیوهگیری و برنجم نیست.
یک خط هم به گزارشم اضافه نمیشود. انگار به زبان ناآشنای دیگری نوشته شده باشد.
عجیب منتظر یک تماسم! تماسی که بگوید فلانی می خواهند با شما صحبت کنند، لطفا منتظر باشید. و بعد صلوات خاصه امام مهربانی را بشنوم و تا تمام شد کسی به بهانهای ما را به مشهد بخواند. تو بگو منتظر معجزه!
کسی تلفن نمیزند.
در خیالم یوسف را به تو می سپارم. کفشهای کتانیام را می پوشم. هندزفری سفیدم را بر میدارم. می روم انتهای میرداماد و برای نتبوکم از پایتخت باطری میخرم تا هرکجا خواستم دوباره ببرمش. بعد پیاده میروم دبنهامز و بی هیچ عجله برای تولد مامان و بابا هدیه میخرم. پیاده میروم مانتو میرداماد و خودم را در یک پالتو سبک تصور میکنم و شاید یکی هم خریدم. هنز خسته نیستم اما شاید در کافه کوک یک چیزی خوردم و پیاده رفتم شهرکتاب آرین و چند کتابی که دوست داشتم بخوانم را از لابلای کتابها بیرون کشیدم، روی نیمکت چرم و راحت نشستم و بخشی از آنها را خواندم و یکی دوتا خریدم.
فقط مانده خوشحالی فروشی. یک فلاسک کوچک گلگلی میخواهم. نمیتوانم فلاسک نوزادی یوسف را همه جا ببرم و زیادی بزرگ است. سر راه یک روسری برای پالتویی که گرفتهام میخرم و همه راه به دو پروپوزالی که دوست دارم برای همایش بفرستم فکر میکنم و شاید هم به نتیجه رسیدم. و بعد
برای بعدش نظری ندارم. لابد بیایم خانه و شام بپزم. و گزارشم را باز کنم و لای قژقژ کلماتش که صاف نمیشوند باهم کار کنم.
بگذار به بعدش فکر نکنم. و فقط منتظر شنیدن صدای تلفن باشم.
پ.ن. قدیمیترین قلکش را باز کرده بود و پولهایش را می شمرد. صدایم زد که مامان! آرزویت چی بود؟ میخواستی بری پیش امام رضا؟ تعجب کردم که یادش مانده و گفتم بله!!! صبح که بیدار شدم همه سکهها را در کاسه ریخته بود و گذاشته بود کنار تختم. برای محقق شدن آرزویم فقط دعوت شما را کم داریم!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 86