و بالاخره هشت بهمن!!!
یک ساعت است که متولد شدهام و به سی و چند سالش کاری ندارم.
امروز یکی از بهترین تولدهایم را جشن گرفتم. مدتها بود این مدل را امتحان نکرده بودم، بیمهمان، بیدغدغه نظافت خانه، بیکار از پذیرایی. این مدل هم خوب است!
اگرچه هروقت یادم افتاد میخواستم کجا باشم، بلوری توی دلم شکست و فرو ریخت.
امروز را سهتایی جشن گرفتیم در برف!
یک غذای عربی خوب، خیابانهای برفی خلوت و موسیقی خوب، برفبازی، خرید کتاب دلخواهم، هاتچاکلت وقتی که دستهایمان یخ کرده بود و مرد کافهچی به استقبالمان آمد. و اگر نیم ساعت بیشتر میماندیم خوابمان برده بود.
و بعد هدیه یک دوست ... . دوستی که انگار فرشتهای است هبوط کرده از بهشت برای برآورده کردن آرزوهای انسانها و نامش معصوم است.
و راستی باز هم به این روزنوشتها ادامه خواهم داد؟!
کار سادهای نیست. یک عنوان به لیست بلند کارهای روزانهام اضافه میشود.
چکیده مقالههایی که دوست دارم تا نیمه بهمن ارائه کنم و هنوز یک خط از آن را هم ننوشتم، گزارشم که تمام نشده، پرزنت گزارشم، یادداشتم که قول ویرایشش را دادم.
وقتی که هرشب برای من کوتاهتر میشود و لیست کارهای نکردهام بلندتر یک خط بیشتر میتوانم بنویسم؟
بگذار فردا برایش تصمیم بگیرم.
بلاگ مستطاب زندگی...برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 100