خانه تکانی

ساخت وبلاگ

 

۱. کاغذهای رنگی را پر کرده‌ام از لیست کارهای مربوط به خانه تکانی. هر اتاق یک رنگ.

اما کدام مادری است که نداند کارِ خانه با بچه‌ای که چند متر با تو فاصله دارد چقدر بیشتر ممکن است طول بکشد؟

می‌توانستم پویا روشن کنم و بپرم در آشپزخانه یا یکی از خواب‌ها  و ... . اما فکر کردم امسال پروژه خانه‌تکانی را طرحی نو در اندازم.

بعد از صبحانه گفتم برو همه اسباب‌بازی‌هایت را جمع کن تا فرش اتاقت را برای شستن آماده کنیم. بدون هیچ بهانه‌ای رفت و خودش فرش اتاقش را تا در آشپزخانه آورد. و واقعا در شستن فرش و پادری‌ها کمک کرد.

من اما بارها صدای بلندم را شنیدم که خواهش می‌کرد آب بطری‌های یخچال را خالی نکند روی فرش‌ها، آن قسمتی که وایتکس ریختم شالاپ شولوپ نکند، آب را به در کابینت‌ها نگیرد و ... . و بعد از خودم می‌پرسیدم مگر چه می‌شود سالی یک‌بار این‌طور شود؟ چیزی نمی‌شد. پس عذرخواهی می‌کردم. و تمرین می‌کردم تا آرام‌تر برخورد کنم. چون هنوز یک پنجاهم کارهای خانه‌تکانی  هم تمام نشده بود و من پسر و البته همسر راه درازی در پیش داشتیم. و آمیگدالا یا هیولای درونم بزرگتر از چیزی بود که فکر می‌کردم!

۲. پرسیدم با بابا بروی خانه رشد من ظهر بیایم دنبالت؟ راحت قبول کرد و رفت.

من ماندم و کشوها و قفسه‌های کمد و کتابخانه کوچکم. شرطی شده بودم. گوش‌هایم را تیز می‌کردم تا صدایم کند ماماااان! خبری نبود. حتی گوشی‌ هم زنگ نخورد که یوسف می‌خواهد با شما صحبت کند. تجربه آرامی بود. انگار در اتاقم تنها نبودم. خودم هم بود که با هم خاطره‌ها را ورق می‌زدیم. کاغذ کادوها و کاغذ رنگی‌ها را دسته می‌کردیم و در مورد هدیه‌های عید تصمیم می‌گرفتیم.

بعد تنها سوار ماشین شدم و یک ترافیک طولانی را رانندگی کردم و هم‌صحبتی را ادامه دادیم.

۳. همسر خانه بود و باید سه‌تایی دست به کار می‌شدیم. شیشه پاک کردن از کارتن‌های پویا و اسباب‌بازی‌ها جذاب‌تر بود. پس باید با هم کنار می‌آمدیم. می‌توانستیم زودتر از کوره در برویم و از بالا و پایین شدن‌های نردبانی عصبانی شویم. می‌شد هم کارها با تاخیر بیشتر انجام شود اما تبدیل به بازی شود. «می‌تونی یه گیره که چرخ داره از بین بقیه گیره‌ها پیدا کنی و به من بدی؟» و ...

 

بچه داشتن آدم را خلاق می‌کند. تا پیش از آن دو تا آدم بودیم که حرف هم را با کمترین واژه و نشانه‌ای می‌فهمیدیم. حالا یک انسان کنار ما زندگی می‌کند که ذهنش ساده‌تر و شاید پیچیده‌تر از ما است. شاید از واژه‌های مشترکی استفاده کنیم اما معنای وا‌ژه‌ها یکسان نیست. وقتی می‌گوید حوصله‌ام سر رفته، یعنی دلش درد می‌کند و ... .

و این‌جا همان‌جا است که خلاقیت به کار می‌آید باید به روش‌های مختلف بفهمی در ذهن پر پیچ و خمش چه می‌گذرد. و در همان لحظه آرامش خودت را حفظ کنی.

این‌همه رمزگزاری و خوانش نشانه‌ها پاس کردم و یاد گرفته‌ام اما یکیش به درد مادری‌ام نخورد. دانشجوی خوب بودن به معنای مادر خوب بودن نبود. و «خوب»! یک‌بار هم درباره این صفت بنویسم.

 

پ.ن. خانه‌تکانی هم بالاخره تمام می‌شود و لحظه‌ای می‌رسد که کنار سفره هفت سین نشسته‌ایم و قرآن در دست داریم. یا شاید تا آخرین لحظه داریم دنبال جوراب و یا عروسکی که قرار بوده در سفره باشد و نیست می‌گردیم. اما مهم این است که دوباره همه وسایل خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم را با هم تمیز کرده باشیم و قدرشان را بیشتر بدانیم. و اگر در آخر این سال پسر هم درک کرده باشد که این‌جا خانه هر سه  ما است، پس هر سه ما نسبت به وسایل آن و لحظه‌های خوشی که در آن سپری کرده‌ایم مسئولیم اتفاق بزرگی افتاده است.

 پ.ن. 

دلم می‌خواست کنار دوستم باشم وقتی پیکر برادرش را تشییع می‌کنند. نمی‌شد. رادیو مامانی را روشن کردم و موج رادیو پیام را گرفتم. یکی دو ترانه که گذاشت خبری پخش شد که می‌؛فت همه شصت سرنشین هواپیما به اضافه خدمه ... . و من همه نصفه روز را فاتحه خواندم.

وقتی یوسف شالاپ و شولوپ می‌کرد و از ته می‌خندید روی دل من برف می‌بارید.

و زندگی چه ماهرانه غم و شادی را به هم می‌بافد! هزار نقش!

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1396 ساعت: 19:00