پسرها که برای خرید میروند (مخصوصا اگر روز تعطیل باشد) همهی یک صد و چند متر خانه میشود امپراطوری من!
صبح ماشینهای آهنالات و ضایعات آمدهاند و تکههای خانههای قدیمی را جمع کردهاند؛ خاطرات یک نسل را از سرایدار خانهای خریدهاند و به سرزمین ناکجاآبادشان برمیگردند. و هیچ صدایی نمیآید جز تیزی دستگاههای آهنبری یک ساختمان که تا نیمه بالا آمده و بدن لختش دارد با بلوک و آجر و یونولیت پر میشود.
امر میکنیم گرم است! و کولر با صدای خنکش روشن میشود.
امر میکنیم لواشک! و نیم یک سینی لواشک آلبالو از زیر آفتاب گرفته و نگرفته مقابلم حاضر است.
امر میکنیم دمنوش! و دستی شیشههای قفسه جوشانده و چایها را بالا پایین میکند تا به اصیلترین گیاه برسد.
امر میکنیم کتاب! و آنوقت است که از امپراطوری خودمان تا امپراطوری نویسنده کتاب میرویم تا ببینیم آنجا چه خبر است!
زمان که میگذرد عمر پادشاهی ما هم به سر میرسد. بوی پیازداغ راه میافتد. دانههای برنج در آب و نمک خنک لم میدهند. لباسها در ماشین دور خودشان میچرخند. گلدانها آب میخورند. ماهی غذا. و پسرها میرسند.
نیم ساعت رفتهاند وکلی حرف دارند برایم. کیسههای خرید را تحویل میگیرم. لگن سفید را زیر آب کش میگذارم و شیر را باز میکنم.
میشویم سه پادشاه در یک اقلیم! و میگنجیم! خوش!
پسرا! ناهار آماده است!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 62