صبح وقتی داشتم میز صبحانه را آماده میکردم با خودم برنامهریزی میکردم که کدام کارهایم را تا پیش از آنکه بروم دنبال پسر در اولویت بگذارم که به آشپزخانه آمد و گفت مهد نمیرم!
میخواست در خانه بماند بازی کند و کتاب بخواند. گفتم تا عصر تلویزیون خبری نیست. گفت باشه. گفتم اگر پیشمان بشوی دیگر دیر است و نمیتوانم ببرمت و اینکه ممکن است امروز در مهد اتفاقهایی بیفتد که تو دلت بخواهد در آنها شریک باشی.
انتخاب کرده بود خانه بماند.
فقط وقتی ظهر مربیاش زنگ زد و گفت تولد نیکی است و جای یوسف خالی. دلش خواست برود، اما خب نمیشد قانون را تغییر داد. داشت در خانه به او خوش میگذشت.
پس من چرا اینهمه بحث و گفتگو کرده بودم؟
اولش حساب سود و زیان که برای شهریه همین یک روز چند ساعت کار کردیم و میشد با همین هزینه چه کار دیگری برای خودش کرد؟ بعد نگرانی بابت اینکه نکند در خانه ماندن بهش مزه کند و دیگر مهد نرود و بعد پیش دبستانی و بعد دبستان و ...؟ و بعد به تمام مکانهای جایگزینی که میتوانست برود و با همسالانش زمان بگذراند. و اینکه نکند در مهد اتفاقی افتاده که به من نمیگوید و آزارش میدهد؟ اصلا نکند رابطه والد و فرزندی ما امن نیست و اعتماد نمیکند؟
همینطور که چای میریختم و ظرف شکر را پر میکردم به همه اینها هم فکر میکردم. در سرم مثل انیمیشن پشت و رو (inside out) همه حسهایم دور یک میز جلسه گذاشته بودند و داشتند از پشت مانیتور بزرگ اتاق رفتار پسر را تماشا و قضاوت میکردند.
وقتی گفت میآیی بازی؟ یکیشان گفت حالا وقتشه! و من پیشنهاد کردم باشه برو لگوها را بیاور تا ماکت مهد را بسازیم و برای عروسکها نام دوستانت را بگذاریم و بازی مهد را بکنیم.
مثلا میخواستم ببینم چه اتفاقی افتاده و از چه طریقی میتوانیم کمکش کنیم. بازی لوسی بود. رفت چند حیوان اهلی آورد و گفت مهد ذهن من این شکلی است و مرغ و خروس و غاز و اردک هم دارد و کمکم دایناسورها و مرد عنکبوتی هم تصمیم گرفتند به مهد بیایند... و بعد کل بازی تغییر کرد.
و روز با بازی و کتاب خواندن و گذشت و من یک کلمه هم نخواندم و ننوشتم.
شب بی مقدمه به خواهرم گفت امروز نرفتم مهد. میخواستم کتاب بخوانم و بازی کنم. از انتخابش راضی بود.
اگر میدانست چه میخواهد و برای به دست آوردنش تلاش کرده بود و به دستش آورده بود من هم باید راضی میبودم.
پ.ن. معمولا مدرسه رفتن را دوست داشتم. اما گاهی پیش می آمد که مرخصی بیشتری از یک روز جمعه میخواستم. به مامان میگفتم میشود امروز نروم مدرسه؟ میگفتند بله. بعد زنگ میزدند مدرسه و میگفتند فاطمه امروز نمیآید. و یادم هست آنقدر این جمله را با قطعیت میگفتند که مسئول آن طرف خط اصلا نمیپرسید چرا. و من همه آن روز را در خانه و بیشتر در حیاط زندگی میکردم! مرا چه شده بود که این خاطره شیرین کودکی و نوجوانیام را فراموش کرده بودم؟
۱۹ روز مانده
۱. وقتی با پسر هستم با دقت بیشتری رانندگی میکنم. حتی حاضرم در یک ترافیک پانزده دقیقهای بمانم اما ۵۰ متر را ورود ممنوع نروم. انگار همینکه ورورد ممنوع بروم یا جای ماشین دیگری را بگیرم، صبح فردا گواهینامهاش توی جیبش است و دارد همه خیابانها را خلاف میرود و احترام به دیگران برایش مهم نیست.
۲. باید برای زمان بیشتر برای خودم پلنهای متفاوتی داشته باشم که وقتی یکی را از دست دادم، احساس شکست نکنم.
بلاگ مستطاب زندگی...برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 69