حضورت را عدد بده

ساخت وبلاگ

 

رازی هست که هیچ‌کس به شما نمی‌گوید. وقتی فرزندی را به این دنیا دعوت می‌کنید و او را به خانه می‌آورید و کمی بعد برای این‌که با هم‌سالانش معاشرت کند اسمش را در بهترین آموزشگاهی که می‌شناسید می‌نویسید. و بله این همان راز است! جلسه دوره‌ای والدین شروع می شود! جلسه‌هایی که تا چشم بر هم بزنید نوبت بعدی‌اش رسیده و معمولا در بدترین زمان ممکن برگزار می‌شود.

و همیشه هم وقتی دلایل رفتن و نرفتن را بررسی می‌کنید، دلایلی که باید بروید بر بقیه غلبه می‌کند. حتی اگر چند شماره کمتر باشد.

امروز جلسه والدین را شرکت کردم. باید چیزهایی را می‌شنیدم. اما مهم‌تر از آن سوال داشتم که همین جلسه جای پرسیدنش بود. و اگر حضور در این جلسه برای تیم آموزشی مهم بود و آن‌ها از زندگی‌شان گذشته بودند و آمده بودند تا ما را ببینند درست نبود که نروم.

در زمان استراحت جلسه مادری از من پرسید شما چند ساعت در روز برای فرزندتان وقت می گذارید؟

چه سوال ترسناکی! لااقل لیوان چای داغ دستم نبود یا شیرینی دانمارکی در دهانم. فکر کردم و گفتم کمتر از یک ساعت.

اما چرا شرمنده نبودم؟

ادامه دادم اما سعی می‌کنم حضور داشته باشم. اگر داشتم در اتاقم یادداشتی می‌نوشتم و پسرم در هال با فاصله زیاد از من انیمیشنی تماشا می‌کرد که در آن اتفاق بدی در حال رخ دادن بود، خودم را به اولین مبل کنار او می‌رساندم و با هم تماشایش می‌کردیم. اینطوری زهرش را می‌گرفتم. و حتی با گفتگو به این نتیجه می‌رسیدیم که کانال را عوض کنیم. یا قاطعانه از خط قرمزهایمان حرف می‌زدم و تلویزیون را خاموش می‌کردم تا فعالیت دیگری را انجام دهیم.

بله حتما من هم همیشه نمی‌توانستم حضور داشته باشم و همیشه هم حضور ندارم. اما سعی خودم را می‌کنم.

اصلا با مادری یک اتفاق عجیبی در من افتاده که حتما در دیگران هم مشابهش رخ داده. نوزاد که بود با اینکه خواب بودم و گوشم صدای نفس‌های عمیقش را می‌شنید و تا ناآرام می‌شد بیدار می‌شدم تا مشکل را حل کنم. حالا هم همینطورم. معمولا می‌دانم پتو کنار رفته، یا امشب در خواب تب کرده، یا دارد خواب ترسناک می‌بیند و بی‌قرار است یا خواب شاد و بلند می‌خندد. فکر می‌کنم یک حال و روزگار فطری است و همین الان هم هرچقدر من نقاب بزنم و بازی در آورم که مثلا خوشحالم یا چه مادرم دقیقا می‌داند چه حالی دارم، حتی اگر به رویم نیاورد.

حالا از خودم می‌پرسم چقدر به حال خودم حضور دارم؟ و برای رسیدن به پاسخ مطلوب باید تمرین کنم.

پیرمرد در دوره‌های پرند می‌گفت اگر حال تو خوب باشد، حال بچه‌ات هم خوب است، اصلا حال همه جهان خوب است.

فکر کنم همین را می‌گفت.

 

۲۲ روز مانده

۱. بالاخره وقت گذاشتم و به درخواست چند مامان کتاب‌های خوبی که وقتی یوسف در دسته گروه سنی الف قرار می‌گرفت معرفی کردم.

۲. چند کیک خریدیم. از همان‌ها که خودمان دوست داریم. زیاد خریدیم که وقتی پشت چراغ قرمز کودکی را دیدیم که گرسنه بود اما کار می‌کرد به او هم بدهیم. البته هنوز به کتاب هم فکر می‌کنم. و کلاه!

۳. ایده‌هایم را در جلسه بیان کردم. امیدوارم چندتاییش به درد بچه‌ها بخورد.

 

پ.ن. دوستانم! اگر سوالی دارید که منتظرید پاسخ بدهم، لطف کنید و یک آدرس از خودتان بگذارید. ممنونم.

 

 

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 51 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 6:12