تازه تمامش کردهام.
تمام مدتی که داریم ناهار میخوریم و غذا دهان پسر میگذارم و بازی میکنیم که کدام شیشه بلندتر است و کدام کوتاهتر، و همه را روی هم سوار میکنیم دارم به مورتالیته و زویا طاووسیان فکر میکنم.
به آنهمه تحقیری که تحمل کرد تا تجربه های ناب بدست آورد. و دستش به هدفش برسد.
به بچهها که مجبور بودند ساعت چهار صبح بیدار شوند و بعضی زمستانها روی زمین سرد و زیر میز سال بالاییها بخوابند و صدایشان هم در نیاید. و به همه بدبختیهایی که این رزیدنت زنان میکشد.
به همسرش که چقدر همکاری کرده بود.
کتاب را دیشب شروع کردم و نیمش را تا نزدیکهای صبح خواندم. انگار که او شیفت شب را نوشته بود و من هم ناگزیر باید نیمه شب میخواندمشان.
همان مقداری که خوابیدم هم خواب یک نوزاد را دیدم که داشتیم دفنش میکردیم.
خوشحالم که پزشک نشدم؟ اگر چنین انتخابی کرده بودم و موفق هم بودم میتوانستم مصایب آن را تحمل کنم؟
چه جور آدمی بودم آنوقت؟
نمیتوانم خودم را در روپوش سفید تصور کنم. روپوش سفید را در میآورم و گلهای محمدی که خشک شدهاند را از گلبرگها جدا میکنم و در ظرف میریزم و با پسر حرف میزنیم و من دوبارهبرای هردومان چای میریزم و او دوباره نمیخورد.
میگویم دوست داری چیزی گوش کنیم؟ دوست دارد. تولدت مبارک!
گوش میکنیم و من به همه نوزادهایی که به دنیا میآیند فکر میکنم و سال اولیها و دومیها و سومیها و چهارمیها و ماماها و رزیدنتها و پزشکانی که بچهها را مثل ماهی تحویل میگیرند و به دنیا میآورند. خوشحال میشوم که این کتاب را قبل از زایمان نخواندم و همینطوری نخوانده وارد اتاق درد شدم.
بعد فکر می کنم چقدر طاوسیان از حال مادران ننوشت. چندتایی را نوشت البته، اما کم .
انگار همه آن زنانی که قاطی جیغ و داد پزشکان درد میکشیدند ماشینهای تولید بچه بودند . همه مثل هم. بینام؛ بیچهره.
کنجکاو شدم چند کتاب دیگرش را هم بخوانم. و شاید بعد برایش نامهای بنویسم. به همه ما زنانی که وارد اتاق درد یا اتاق عمل می شویم و بخیه می خوریم و بعضی هایمان هیچ بچه ای را در آغوش نمی گیریم.
تجربه زایمان برای هر کدام از ما یکطوری است. شبیه و بی شباهت به دیگری.
نمیدانم این کتاب را پیشنهاد کنم؟! نکنم؟!
به هرحال آنقدر کماند روایت ما زنها و تجربه عمیق مادر شدن که باید به این نمونهها هم راضی بود.
کاش دکترها بیشتر مینوشتند.
قطعا از همه زنانی که هنوز بارداری را تجربه نکردهاند پیشنهاد نمیکنم این کتاب را بخوانند. حتی خواهش میکنم که نخوانند.
پ.ن. پنج شنبه هرطور بود رفتیم کتابخانه. گفتم کتاب جدید بخواهیم میخرید؟ گفتند سریع لیستتان را بنویسید. مسئول خریدمان دارد میرود نمایشگاه بخرد. همه ترجمههای پیمان خاکسار را نوشتم و رمانهای تازه چشمه و افق را. و من یک عضو خوشبخت هستم وقتی کتابهایم برسد!
بلاگ مستطاب زندگی...
برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 60