باران که ببارد

ساخت وبلاگ

 

باقی‌مانده داروها را که در سینک می‌ریختم تا شیشه‌ها را برای تحویل به غرفه بازیافت بشورم با خودم می‌خواندم، ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!

بیست روز نشده که از آن سرماخوردگی عجیب می‌گذرد. بیماری که گاهی آرزو می‌کردم با آن‌همه درد در اتاقی در آن آخرین طبقه یک بیمارستان خوب با پنجره‌های بزرگ به فضایی که جز آسمان هیچ‌ چیز نداشت، و یک ماسک خنک اکسیژن بستری بودم.

خدا را شکر که تمام شد . و وقتی این شیشه‌ها را به بازیافت بدهم آثارش هم از بین خواهد رفت. و البته که این آخرین بیماری نخواهد بود. اما باید یک نشانه برای خودم بگذارم. برای روزهایی که حالم خوب است. نفسم به شماره نمی‌افتد، استخوان‌هایم درد نمی‌کند، تنم در تب نمی‌سوزد و از سرما نمی‌لرزد. طعم‌ها را می‌فهمم و می‌توانم حرف بزنم. و همه اعضای خانواده ام هم سالم هستند.

دو هفته بیماری از یک نقطه به نقطه دیگری از بدنم رفت تا نشانم دهد چه نعمت‌هایی داشتم و فراموششان کرده بودم.

الهی شکر!

 

پ.ن. از ثروت‌های ما امکان استفاده از کتابخانه حسینیه ارشاد است. با قفسه‌ای که همیشه پر است از کتاب‌های تازه، و قفسه‌های بلند و چوبی دیگری که معمولا راضی‌ات می‌کند. و بخش همیشه خوب کودکش! برای این نعمت هم الهی شکر!

 

۲۵ روز مانده 

۱. هوا بارانی بود و ما می‌توانستیم در خانه بمانیم و یک روز تعطیل را با اسباب بازی و تلویزیون و کتاب سرگرم شویم. انتخاب دیگری کردیم. لباس‌های گرم‌مان را پوشیدیم و به دیدار باران رفتیم. در یک پارک قدم زدیم و از نمایشگاه اسباب بازی که خیلی هم مفصل نبود دیدن کردیم و یک جرثقیل خریدیم که با پیچ بسته می‌شود و تا الان چندبار همه اجزایش جدا و دوباره وصل شده. من دختر زمستانم! و نمی‌توانم وقتی باران و برف می‌بارد خودم را در خانه پنهان کنم. چیزی به من می‌گوید اینکه جسمت را به طبیعت پیوند دهی کار نیکویی است!

۲. برای فردا ناهار مهمان دارم. راحت‌تر این بود که مثل همیشه ما به دیدن عزیزانمان برویم. حالا خانه‌مان به نور آن‌ها روشن خواهد شد و قلب‌هایمان.

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 55 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 6:12