دست بردار از این در وطن خویس غریب

ساخت وبلاگ

 

لیست یادداشت‌هایی که باید بنویسم و کارهایی که باید تحویل دهم را روی اولین کاغذی که فضای سفیدی داشته نوشته‌ام. بین دو ستون که یکی دستور تهیه «سالاد اندونزی» را توضیح داده و دیگری «سالاد سیب زمینی» را. که برای اولی گل‌کلم پخته نریختم و هویج و نخودفرنگی، و بد هم نشد. در ترکیب دومی آن که با پیاز بنفش درست کردم خیلی بهتر شد. و این البته می‌تواند به دلیل علاقه‌ام به پیاز بنفش باشد. به رنگ عجیبش و حال خوبش.

از شش موردی که نوشتم، سه موردش را خط کشیده‌ام و ارسال کرده‌ام.

هرکدام را که تمام می‌کنم صفحه‌ تازه‌‌ای باز می‌کنم از لیست تورها، برنامه قطارها، هواپیماها، مسافت دسترسی به شهرهای روی نقشه، اطلاعات مربوط به گردشگری چند شهری که برای سفر اسفند در برنامه گذاشته‌ایم.

وقتی همه شهرها علیرغم نزدیکی دور دور می‌شوند، بر می‌گردم و فایل کار تازه را باز می‌کنم.

احساس می‌کنم دارم با خشم می‌نویسم. مثل آدمی که برای یک سفر خوب برنامه‌ریزی کرده و حالا همان اول از قطار جا مانده و تا مدت‌ها دیگر قطاری به آن شهر نمی‌رود.

زنگ می‌زند و به دوستش می گوید: ممنون! تو برو سر کارت. خودم دارم می‌آیم. و یک بهانه‌ای هم می‌آورد. اما مثل دیروز کار نمی‌کند. حتی یک چای هم نمی‌خورد. و یادش نمی‌ماند سر‌دردش می‌تواند برای آب نخوردن باشد. سعی می‌کند به کوله پشتی فکر نکند. به دفتر یادداشت سفر در جیب جلو، فقط پاور بانک آماده شارژ را در می‌آورد و موبایلش را به شارژ می‌زند تا در تلگرام به کسی که سفارش یادداشت داده بود بنویسد تمام شد. آدرس ایمیل بدهید.

و من هنوز کوله‌ام را هم نبسته‌ام!

کاغذ سفید تازه باز می‌کنم تا شاید بتوانم روی یکی دیگر از کارهای کاغذ یادداشت خط بکشم.

 

پ.ن. به زاینده رود که فکر می‌کنم شعر اخوان ثالث را می‌خوانم. قاصدک هان! چه خبر آوردی؟! به میدان که انگار با آمدن آب ابرهایش به زمین نزدیک‌تر شده. به دوستانم که دلتنگ‌شان هستم. به جلفا که دلتنگ من است. و پشت سر اخوان تکرار می‌کنم دست بردار از این در وطن خویش غریب ... .

پ.ن. سفر برای من آب است برای گیاه. آفتاب است. دور که می‌شوم از خاطره عوارضی، ایستگاه راه‌ آهن، فرودگاه و ... انگار با نور مصنوعی زنده‌ام. نوری که در همه روزها شبیه هم است. با روشن کردن کتری شروع می‌شود و با خوردن قرص از یکی از خانه‌های رنگی جعبه قرص تمام. امروز خواستم در قفس فنچ‌ها را باز کنم. داشتند داد می‌زدند. کلافه شده بودند. صدایشان را می‌فهمیدم. خودم را زدم به نشنیدن. لباس پوشیدم، سويیچ را برداشتم و رفتم دنبال پسر.

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 25 بهمن 1397 ساعت: 12:10