تصویر توی آینه را نمیشناختم.
هرچه میکردم به نظم در نمیآمد.
لج کرده بود.
ساز خودش را میزد.
امروز اما روز من بود. به نزدیکترین و منظمترین مرکز زیبایی رفتم و وقتی پرسید برای کدام بخشها مراجعه کردهاید؟ دلم خواست بگویم برای همه بخشها! که نگفتم.
چادرم را که در کمد آویزان کردم با آن چهره به هم ریخته و خسته خداحافظی کردم و اولین نفر هم نوبتم شد.
این مرکز را دوست دارم. تمیز، حداقل مکالمه، سکوت، خنک، نرخ معمولی، نورپردازی خوب.
اصلا از آرایشگاه زنانه برای دخالتهای بیجای آرایشگر خوشم نمیآید. این مدل یا رنگ به شما نمیآید، حتما دلیلی دارید که آن را انتخاب کردهاید. میدانید با فلان محصول طراوت دوبرابر موها را خواهید داشت که اتفاقا ما هم برای فروش داریم. عروسیات هم همینجا آمده بودی، با خانم فلانی نسبتی دارید؟ و دهها سوال که پاسخش تنها این است به شما ربطی ندارد. و چند نفر از ما پاسخ صحیح را میدهیم؟! که خب انگار این مراکز حرفهای حالشان بهتر است.
در سکوت مقابل آینه مینشینی ذره ذره از بخشی که قرار است سهم زیادی در زیباییات داشته باشد خداحافظی میکنی. و بقیه زمان را سعی میکنی برای چهره تازه خیالبافی کنی.
بیرون که آمدم خوشحال بودم.
به پزشک زیبایی که سالها است کنار خانهمان مطب دارد زنگ زدم و همان روز وقت داشت. رفتم.
با هم حرف زدیم، خندیدیم، از کتاب از گردنم بدم میاد نورا افرون حرف زدیم و او گوشه یکی از نسخههایش اسم کتاب را نوشت که بخواند. انگار دو دوست هم مدرسهای. همه چیز خلاف تصور من بود. جز بخش داروخانه که درست از آب در آمد و آنجا خودم باید اولویتهایم را مشخص میکردم. عصر نظم را به بخشی از خانه هم برگرداندیم و حالا ذهنم هم انگار منظم شده.
برای فردا هم برنامه هایی دارم.
باور نمیکنم که این نظم پایدار باشد. که به قول همسر زندگی پویا است و نمی شود انتظار چنین نظم پایداری را داشت. اماخب دلم میخواهد به آرامش و خوشی از شهریور خداحافظی و به پاییز سلام کنم.
پ.ن. امروز که کشو را مرتب میکردم و قوطیها و تیوپهای تاریخ مصرف گذشته را در سطل میانداختم به معدود لوازم آرایش خرید عروسیام نگاه کردم. خیلیهایش اصلا استفاده نشده بودند. با اینحال باید یک روز محکم تصمیم بگیرم و آن را هم بریزم برود. که اگر تاریخ انقضای آنها هم جایی نوشته شده بود خیلی زودتر از اینها آنها را هم نداشتم.
شاید هم با آنها یک تابلو کشیدم. با همه معدود رنگهایی که باید در خریدم میبود و من جز وقت تمیز کردن کشو ندیدمشان. و طرز استفاده از برخی از آنها را هیچوقت یاد نگرفتم. و به رنگهایی فکر میکنم که میتوانستم بیشتر استفاده کنم تا زندگیام را رنگیتر کنم و رنگهایی که زیاد هم استفاده کردم. به گمانم سبز و زرد و قرمز و سفیدم را زیاد استفاده کرده باشم.
پ.ن. گاهی یکطوری در مقابل تغییر مقاومت میکنیم انگار که قرار است چه چیز را از دست بدهیم.
بلاگ مستطاب زندگی...