ای جان من بی جان مرو

ساخت وبلاگ

 

یکبار جشن بادکنک رفته بودیم. کنارش بودم. هر مادر و کودکی یک تیم بودند. ما هم. همکاری نکرد. چسبید به من که بریم خونمون!

مربی آمد پرسید چند سالش است؟ گفتم. گفت این کارگاه بازی مال سه سال به بالا است! بگذارید هرکار دوست دارد بکند. خانه که آمدیم همه آن بازی ها را کرد.

دیروز که تصمیم گرفتیم و زنگ زدم گفتم که دو سال و هفت ماهش است. گفتند این کارگاه مادر و کودک اصلا مال همین سن است.

و امروز

امروز از آن روزهای لعنتی بود. از آن روزهایی که می دانی بالاخره یک روز می رسد و کاش اصلا زودتر برسد و تمام شود.  ته دلت اما آرزو می کنی هیچ وقت نرسد.

رسید. نزدیک ظهر که خوابید فکر کردم یک لباس قشنگ و راحت بپوشد که بتواند بازی کند.

به لباس خودم هم. یک لباس راحت و قشنگ لعنتی هم برای خودم.

ناهار که آماده شد تا سرد شود آرام بیدارش کردم. بدخلقی کرد. یک صدف گذاشتم کف دستش و تا آخر غذایش را با همان خورد و قصه های من.

لباس که پوشید تصورش کردم در لباس اول دبستان؛ لابد یک روپوش معمولی پسرانه بود یا لباس فرم قشنگ تر.

لباسی که اوایل مهر انتخاب می کرد را تصور کردم. یک کفش اسپرت، یک پیراهن چهارخانه و یک کت کتان. یکطوری که هم معلوم باشد دانشجو است و هم معلوم نباشد روز اول دانشگاه است.

بعد لباس لعنتی سربازی. لابد تا بیاید بندهایش را ببندد کلی خندیده بودیم. الکی.

و بعد لباس دامادی. این یکی مهربان تر بود انگار. فردای آن مراسم خوب اما دو تایی می رفتیم یک سفر سخت. یک جایی که از ویزا گرفتنش تا هماهنگی تور و بلیط و ... دردسر داشته باشد. داماد و عروس و همه را می گذاشتیم و خودمان دو تا می رفتیم سفر. به تکرار بیروت هم می رفتیم هم خوب بود.

و کاش حج.

بیست دقیقه ای رسیدیم. من تند رفتم یا همه فهمیده بودند یک مادر دیوانه و پریشان پشت فرمان است؟

می دانستم همان اول مرغ و خروس و اردک ها را در قفس ببیند می خواهد بایستد. کمی که نگاه کرد و ذوق کرد گفتم بر می گردیم.

هشت مادر و بچه نشسته بودند. بیشتر پسر. روسری نداشتند پس من هم.

سلام و علیک و شعر و نرمش که شروع شد چسبید به من و با ادای گریه که بریم خونمون! داد می زد.

مربی اشاره کرد که بروید قدم بزنید وقت بازی به ما ملحق شوید.

دیدم که بچه ها دارند می ترسند.

نخواستم ببینم چشم های مادرهایی را که می گفتند درک می کنیم! دیر آوردی! لوس کردی! خوب می شود! چند جلسه دیگر اصلا سراغ تو را هم نمی گیرد.

نخواستم ببینم. آمدیم پشت در نشستیم و از لای در ذوق کردیم برای بازی های بامزه خاله مائده.

وقت کاردستی راضی شد یک گوشه بنشینیم که بعد قیچی و کاغذ و چسب کم کم وارد بازی اش کرد.

همه بچه ها کاردستی هایشان را جمع می کردند، پسر من داشت با خجالت سبدهای بازی را می داد به خاله مائده و کمکش می کرد. خنده مان گرفته بود.

کلاس که به شعر تمام شد بدش نمی آمد بیشتر هم بمانیم. من اما دلم می خواست بدوم سوار ماشین بشوم و برسم خانه.

گوگل مپ را نگاه کردم و بی اعتنا مسیر خودم را برای برگشت رفتم. گوگل نمی دانست محسنیان الان خیلی بهتر است و شاید از مقابل گالری خانم گلستان هم سر در آوردیم و رفتیم یک چرخی بزنیم.

گوگل نمی دانست درخت های اسدی برای حال بد یک آدم، خوب بلند است.

گوگل بر اساس ترافیک و مسیر پیشنهاد می داد. چه می دانست مسیری که آدم ها انتخاب می کنند به حالشان هم بستگی دارد.

خیلی خسته بود وقتی رسیدیم. کمی بعد خوابش برد. دو تا فنجان چای خوردم تا توانستم بفهمم نویسنده ملت عشق که اینهمه این کتاب را دوست دارم چه دارد می گوید.

من اما می دانم دارم چه می گویم: به این لباس تن کردن ها و رفتن ها عادت نمی کنم.

 

پ.ن. آدمی که از ضعف هایش می نویسد قوی است یا ضعیف؟ اگر دویده بودم و وقتی بی قرار رفتن شدن بود به خانه آمده بودم قوی تر بودم یا ضعیف تر؟ اصلا آدمی که می داند دارد کم کم از دست می دهد و این قدم های اول تکه تکه شدن خودش است، جانش است، قلبش است قوی است یا ضعیف؟ حالا تو بگو عادی است و در همه دنیا اسمش سندروم ترک آشیانه است یا یک همچین چیزی. این زخم های من التیام که نمی یابد.

 

پ.ن. یک کتاب هایی را دست می گیری و شروع می کنی و بعد مجبوری به دلایل مختلفی در روز کناری بگذاری. آن ها اما تو را کنار نمی گذارند. من الان یک پایم تهران است. یک پایم قونیه. یک پایم یکی از ایالت های امریکا و یک تکه از ذهنم تازه از روستایی در افریقا بیرون آمده. «ملت عشق» از آن کتاب های خوب است.

 

پ.ن. برای این یادداشت تسلایم ندهید. شما همه مهربانید.

 

بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : ای جان جان بی من مرو,ای جان جان بی من مرو همایون شجریان,ای جان جان بی من مرو دانلود,ای جان جان بی من مرو هایده,ای جان من بی تن مرو,متن ای جان جان بی من مرو,شعر ای جان جان بی من مرو,دانلود آهنگ ای جان جان بی من مرو,متن شعر ای جان جان بی من مرو,متن آلبوم ای جان جان بی من مرو, نویسنده : mostataba بازدید : 74 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 20:30